داستان کودک | رستم دستان و بچه‌های قهرمان ایران
  • کد مطالب: ۳۳۱۷۷۶
  • /
  • ۲۷ ارديبهشت‌ماه ۱۴۰۴ / ۱۴:۲۵

داستان کودک | رستم دستان و بچه‌های قهرمان ایران

 همه از دیوها می ترسند، جیغ می کشند و فرار می کنند؛ اما بچه‌های ایران شجاع بودند و رفتند به جنگ دیو.

لیلا خیامی -  همه از دیو‌ها می‌ترسند، جیغ می‌کشند و فرار می‌کنند؛ اما بچه‌های ایران شجاع بودند و رفتند به جنگ دیو. این خبر همه جا پیچیده بود.

بچه‌ها با ایمیل، تلفن، نامه و حتی کبوتر نامه بر خبر را به گوش هم می‌رساندند؛ همان خبر وحشتناک را، خبر آمدن دیو سیاه را. اصلاً معلوم نبود این دیو یک دفعه از کجا پیدا شده است.

بچه‌ها در پیام هایشان به هم می‌نوشتند: «مواظب باشید. این دیو فکر بچه‌ها را می‌خورد.» حتی در بعضی منطقه‌ها شایعه شده بود بچه‌هایی بوده‌اند که دیو فکرشان را خورده است و از بس بی فکر شده‌اند، سر به بیابان گذاشته و دیگر برنگشته‌اند.

این خبر هم همه جا دست به دست می‌شد که فقط بچه‌ها هستند که باید این دیو را شکست دهند. همین سبب شد بچه‌های شجاعی از سراسر کشور برای مبارزه با دیو سیاه در گروه بچه‌های شجاع  ثبت نام کنند.

خیلی زود تعداد آن‌ها زیاد شد. سروش که گروه «بچه‌های جنگجو» را تشکیل داده بود، در گروه اعلام کرد: «وقتش رسیده است همه دور هم جمع شویم.»

این طوری شد که بچه‌ها از بزرگ ترهایشان خواستند برایشان بلیت سفر بگیرند و اجازه دهند برای گردهمایی بزرگ بچه‌های شجاع به مرکز فرماندهی که جایی نزدیک قله‌ی بزرگ دماوند بود، بروند.

پدرومادر‌ها نگران بودند، اما چاره‌ای نبود؛ باید قبول می‌کردند و امیدوار می‌بودند بچه‌ها از پس دیو بربیایند. بزرگ تر‌ها سرانجام پس از کلی سفارش شجاعانه، بچه‌ها را فرستادند.

خیلی زود بچه‌ها دور هم جمع شدند. امید گفت: «حالا چطوری به جنگ دیو برویم؟» بیژن که از شرق رسیده بود، گفت: «رستم با گرز گاوسر به سر دیو‌ها می‌کوبید.»

زینال گفت: «ما که زور رستم را نداریم!» سروش آهی کشید و گفت: «گرز گاو سرش را هم نداریم!» ژیان لبخندی زد و گفت: «اینکه کاری ندارد. بیایید از خودش کمک بگیریم. هرجا سروکله‌ی دیوی پیدا شود، رستم برای کمک می‌رسد.»

بچه‌ها همه با حرف او موافق بودند اما باید چطوری به رستم خبر می‌دادند؟! نه سیمرغی داشتند که پرش را بسوزانند و نه نشانی و شماره تلفنی داشتند.

سروش فکری کرد و گفت: «یک دعوت نامه می‌نویسیم و همه جا پخش می‌کنیم؛ شاید به گوش رستم هم برسد.» بچه‌ها با خوش حالی دست به کار شدند.

متن را این طوری نوشتند: «دعوت به همکاری برای نبرد با دیو سیاه. رستم دستان، قهرمان ایران، هرجا هستی خودت را برسان. قربانت، بچه‌های ایران.» بعد هم دعوت نامه را همه جا پخش کردند.

هنوز یک ساعت از پخش کردن دعوت نامه نگذشته بود که خبر رسید پهلوانی سوار بر اسبی سرخ رنگ دارد نزدیک می‌شود. بله، خودش بود؛ رستم دستان.

رستم تا از راه رسید، با صدایی بلند فریاد زد: «کجاست آن دیو سیاه بدجنس؟»  بچه‌ها و رستم رفتند و رفتند. از رود‌ها و از کوه‌ها و صحرا‌ها گذشتند تا به مخفیگاه دیو بدجنس رسیدند.

غول داشت چرت می‌زد که رستم و بچه‌های شجاع مانند طوفانی از راه رسیدند و زمین را گرومب گرومب لرزاندند. دیو تا این وضع را دید، ترسید و ضعف کرد و مثل موش فرار کرد.

رستم و بچه‌ها هم دنبالش دویدند. از این سر تا آن سر، از شمال تا جنوب، از شرق تا غرب تا اینکه بالاخره از همان غربی‌ترین بخش ایران دیو را پرت کردند بیرون.

دیو دود شد و به هوا رفت. بچه‌ها جشن گرفتند و از پهلوان ایران تشکر کردند. بعد هم با رستم خداحافظی کردند و به خانه هایشان برگشتند، زیرا پدرومادرهایشان منتظر برگشتن پهلوان‌های کوچولوی خود بودند.

رستم چه کار کرد؟ معلوم است، رفت تا آن دورِ دور، تا آن قدیمِ قدیم، برگشت به داستان هایش.

دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تائید توسط شهرآرانیوز در سایت منتشر خواهد شد.
نظراتی که حاوی توهین و افترا باشد منتشر نخواهد شد.